حسرت چشمانت
در ضریح چشمانت
به زیارت آمده ام......
درون چشمانت چیست؟
که خیلی ها به گدایی ات آمده اند..
ای چشم تو مجسمه آرزوهای من..
برای خدا...
برای خدا...
برای خدا...
پیش من بمان
به من بسپار
دستت را به من بسپار......
تا از گرمای آن وجودم را پر کنم.........
گوشت را به من بسپار تا زمزمه های عشق را در آن جاری کنم.......
شانه ات را به من بشپار تا آن را تکیه گاه تنهایی ام کنم.......
قلبت را به من بسپار تا آن را در هاله ای از نور نگهداری کنم.....
صدایت را به من بسپار تا مهربانی را تدریس کنم.....
چشمانت را به من بسپار تا تازه گی های عشق را در آن پیدا کنم.....
جسمت رل به من بسپار تا دمادم آن را گلباران کنم....
همه را به من بسپار تا معنی خواستن را یاد بگیرم....
چگونه تو را بپرستم.....
و چگونه با وجود تو در حضور عشق .خود را بازیابم.....
ای کاشف موجودیت عشق
حال زمین
دوست دارم بروم سربه سرم نگذارید............
گریه ام را به حساب سفرم نگذارید..............
دوست دارم که به پابوسی باران بروم............
آسمان گفته که پا روی پرم نگذارید..............
این قدر آیینه ها را به رخ من نکشید................
این قدر داغ جنون بر جگرم نگذارید..................
چشمی آبی تر از آیینه گرفتارم کرد....................
بس کنید این همه دل دور و برم نگذارید...............
آخرین حرف من این است زمینی نشوید...............
فقط....از حال زمین بی خبرم نگذارید..........
نظرات دیگران ( ) |