" عمری خیال بستم، یار آشناییت را
آخربه خاک بردم، داغ جداییت را
در خاک ره کردم، دل پای مال نازت
ای بیوفا ندانی، قدر فداییت را"
به این تمکین که ساقی باده در پیمانه می ریزد
رسد تا دورما، دیوار این میخانه می ریزد
گرفتی چون پی مجنون ز رسوایی مرنج ای دل
که دایم سنگ طفلان بر سردیوانه می ریزد
بیاد شمع رخساری که می سوزد دل زارم
که امشب برسرم از هرطرف پروانه می ریزد
زلیخا گر برون آرد ز دل آه پشیمانی
ز پای یوسف زندانیش زولانه می ریزد
شود هرکس به کوه عشقبازی پیرو فرهاد
به روز جانفشانی خون خود مردانه می ریزد
رسانی برمن ای مشاط تا زنار خود سازم
ززلف یار هر تاری که وقت شانه می ریزد
اگر سیم و زر عالم به دست " عشقری" افتد
شب دعوت به پیش پای آن جانانه می ریزد "
تقدیم به همه .......
کس نشد پیدا که دربزمت مرا یاد آورد
مشت خاکم را مگر بردرگهت باد آورد
یک رفیق دست گیری در جهان پیدا نشد
تا بپای قصرشیرین نعش فرهاد آورد
در دل خوبان نمی بخشد اثرآیا چرا
سنگ را آه و فغان من به فریاد آورد
آرزوی مرغ دل زین شیوه حیرانم که چیست
تیر خون آلود خود را نزد صیاد آورد
درصف عشاق میبالد دل ناشاد من
گر به دشنامی لب لعلت مرا یاد آورد
دل کند لخت جگر را نذر خشم گلرخان
همچو آن طفلی که حلوا پیش استاد آورد
باشد آن روزی که آنشوخ فرامش کار من
یاد از حال من غمگین ناشاد آورد
کیست تا ازروی غمخواری درین دشت جنون
بهر دست وپای من زنجیرفولاد آورد
" عشقری ازروی علم و فن نمیسازد غزل
اینقدر مضمون تو طبع خدا داد آورد.
نظرات دیگران ( ) |